خلاصه کتاب:
فواد خانی که تن مردم روستا با هر اخمش به لرزه در میاد عاشق دختر عمشه ولی سراب عاشق خدمتکار عمارت اون شده باهاش فرار میکنه، بخاطر غرور زخمیش سراب رو عذاب میده تا روزی که اون دختر میفهمه فواد عاشقشه و عشق خودش به محمد واقعی نبوده و عاشق عاشقانه های فواد میشه، یه دفعه شب عروسی سراب توسط محمد دزدیده میشه و….
خلاصه کتاب:
قضاوتت کردند؟ فدای سرت. خدا را شکر کن. تو یکی را داشتی که به اندازه ی یک هشتِ افتاده پشتت بود. کنارت بود. همراهت بود. همدمت بود. عاشقت بود. عاشق...
خلاصه کتاب:
ترانه و حسام از دو شهر و فرهنگ متفاوت در دانشگاه دل به هم میدن و این دلدادگی به ازدواج ختم میشه… ترانه همراه با حسام برای زندگی مشترک به جنوب مهاجرت میکند. خانواده حسام مردسالار و پسر دوست هستند که اتفاقا هیچکدام از برادران حسام فرزند پسر برای وراثت و ادامه نسل ندارند… ترانهی باردار فرزند پسری در راه دارد و مورد حسادت برادران و خانواده حسام قرار میگیرد، ولی حسام ناراضی از وارث بودن و مورد کینه قرار گرفتن…
خلاصه کتاب:
وقتی به در ورودی خونه ی قبلیم رسیدم و در زدم، شکمم گره خورد. فقط دو ماه بود که به آپارتمان رایان نقل مکان کرده بودم، اما بیشتر از این خونه برام شبیه خونه به نظر می رسید. تالیا در رو باز کرد و بهم لبخندی زد که خیلی زود به اخم تبدیل شد. -چی شده؟ انگار تنش داری…
خلاصه کتاب:
مهتاب خبرنگار است ولی عواطف بسیار زیاد و انسان دوستانه اش او را همیشه درگیر کمک به افراد نیازمند کرده، به همین دلیل برای کمک به زینب و فرزند خردسالش که به شدت مورد آزار شوهر معتادش قرار دارد با سماجت سیاوش آریا زند وکیل زبده ولی مخالف با زنان را وادار میکند از او دفاع کند و برای نجات زینب قرار می شود...
خلاصه کتاب:
یه دختر بدون خانواده تو یه دنیا به این بزرگی زندگی کنه، تو هر شرایطی قابل درک نیست، اونم واسه منی که با رفتن حسام تنها بچه خونه بودم. آره شاید از دید خیلیا من لوس بودم. دختری وابسته به مامان و باباش، دختری که تمام زندگیش نوازش های مامان و باباش بود، با نفسشون نفس می کشید، با نگاهشون جون می گرفت…
خلاصه کتاب:
الیزابت بنت با تجربهی تلخی که داشته ترجیح میده به پسرا اعتماد نکنه و فقط به رابطهای یک روزه باهاشون بسنده میکنه! یک شب انتخابش برای رابطه دکلنه. مبارز خیابونی بریتانیایی جذابی که الیزابت نمیتونه ازش بگذره. ولی دکلن اهل رابطه یک روزه س؟!
خلاصه کتاب:
آفتاب دختر مغرور و خود خواهیه که طی مشکلاتی با کمک شخصی می تونه از پستی ها و بلندی های زندگی بگذره و تازه براش حقایقی درباره ی خودش و شخصیتش آشکار میشه که فکر می کنه خیلی دیره. دختری سرکش که عاشق پسری است که پدرش به اون اجازه ازدواج با پسر مورد علاقه اش رو نمیده و اون به دنبال راهی می گرده …
خلاصه کتاب:
نیکی دختر بیست و هفت ساله ای هست که با خانواده اش تو خونه ی پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می کنه. از نظر خانواده از وقت ازدواجش گذشته و این موضوع با ازدواج کردن خواهر کوچکترش بیشتر به چشم میاد! مامان نیکی بیکار نمی شینه و با همکاری یکی از دوست هاش یه ملاقات برای نیکی ترتیب میده که با یکی از پسر آشناهاشونه! نیکی به اصرار مادرش حاضر میشه به این قرار ملاقات که در یک کافی شاپ ترتیب داده شده بره! نیکی به ملاقات میره اما اونجا اشتباه ترین کار ممکن و انجام میده…
خلاصه کتاب:
هیمن کنارم خم شده… آفتابی که میتابه موهای قهوه ای روشنش رو عسلی رنگ کرده… موهای لخت و قشنگی که عجیب منو یاد ماهی میندازه… هیمن زل زده به داسی که دستم گرفتم و من نگاه از اون می گیرم… با چشم دنبال اون یکی می گردم… دخترم رو میگم… صدای برخورد داس ها روی محصول برنج و برداشت اون… صدای ریز ریز خندیدن دو تا زن کمی دور تر از من، قاطیه صدای گنجشگ بازیگوشی که چپ میره…